كياوشكياوش، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

كياوش، عشق مامان و بابا

به نام پسر، به كام مادر

به نام پسر، به كام مادر پريروز براي اولين بار كياوش رو گذاشتم پيش بابا جونش و رفتم بيرون. خوب بود هرچند همش فكرم خونه بود. چند تا خريد خوراكي و ميوه و نهايتا يه كيك بي مناسبت. من خيلي كيك دوست دارم و فرصت رو غنيمت شمردم. فروشنده گفت كه چي روش بنويسم؟ منم كم نيووردم و گفتم بنويس "كياوش مامان" ...
6 آذر 1392

كياوشم مريض شد

ديروز ساعت 6 صبح با شنيدن صداي آه و ناله كياوش بيدار شدم. بميرم الهي برا بچم كه داشت تو تب ميسوخت. دماي بدنش 38.3 بود. من هم كه اصـــــــــلا تحمل مريضي پسرم رو ندارم و داشتم ديوونه ميشدم. طبق معمول دست و پام رو گم كردم و گريــــــــــــــــــــــــــــه. بهش استامينوفن دادم و مدام دماي بدنش رو چك ميكردم. يه كم تبش پايين اومد و اما . . . دوباره دماي بدنش شد 39 . سريع به همسري زنگ زدم و اومد خونه و كياوش رو برديم بيمارستان. متخصص ساعت 10 مي اومد و تا دكتر بياد من ... بعد از معاينه معلوم شد كه گلو و گوش چپش عفونت كرده. از دكتر پرسيدم علتش چيه؟ ميگفت نذار ببوسنش! وا، چه حرفي زده دكتر؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!! مگه من ميتونم. اين شده برام يه معضل. ن...
27 آبان 1392

اولين ماه محرم و اولين پيرهن مشكي

شب سوم ماه محرم آماده شديم و رفتيم بيرون. هيئت ها و تكايايي رو ديديم كه به عشق شهداي مظلوم دشت كربلا عزاداري مي كردند. شهر خيلي شلوغ بود و خيلي ها كنار هيئت ها ماشين رو پارك مي كردند و تو ماشين هم نظاره گر عزاداران حسيني بودن و هم خودشون عزاداري مي كردن. ما هم براي اولين بار بود كه كياوش رو مي برديم. باشد كه سالهاي سال با شور و علاقه دروني و عشق، براي شهادت مظلومانه ي امام حسين﴿ع﴾ عزاداري كنه و هميشه رهرو راه بزرگان دین و ائمه معصومین سلام الله علیهم باشه. إن شاء الله ...
18 آبان 1392

آخر هفته ي ما

پنج شنبه عصر اولين قطرات باران پاييزي شروع به باريدن كردند و من هم كه عاشششششششششق بارون! كياوش ناز مامان رو بردم تو حياط و بارون رو بهش معرفي كردم و البته بردمش زير بارون تا چند قطره بارون هم بخوره به صورت ماهش. هرچند كه خيلي دوست نداشت. الهي مامان فداي او صورت ماهت بشه. زير بارون دعا كرديم براي همه و همه و براي خودمون. براي شام هم يكي از دوستامون مهمونمون بود كه يه دخملي تپل مپل به اسم مهرسا داشتن كه 7 ماهش بود. خيلي با نمك بود و با روروئكش برا خودش ميچرخيد، هر چند هنوز بلد نبود دور بزنه. بعد از شام رفتيم پارك. كياوش و مهرسا تو بغل باباها بودن و هر دو تاشون سويشرت آبي تنشون بود. همه به هم ديگه نشونشون ميدادن و بعضي ها هم كه فكر مي...
11 آبان 1392

مامان خسته

اين گل پسريه ما طي سه روز گذشته خيلي مامانش رو اذيت كرد. مطمئنا قصد اذيت كردن من رو نداشته. من كاملا به اين امر واقف هستم اما .... طي اين سه روز خواب كياوش محدود به شب مي شد و در طول روز اصلا نمي خوابيد يا مي خواست خيلي در حق من لطف بكنه يه چرت 10 دقيقه اي ميزد!!‌! من كه اصلا وقت نمي كردم به هيچ كاري برسم و مي بايست مدام در خدمتگذاري حاضر باشم. ديگه داشتم جان به جان آفرين تسليم مي كردم. جديدا ياد گرفته كه دستاش رو ميذاره تو دهنش. حالا با يه دردسر بچه رو خوابونديم و صداي نفسمون بالا نمياد كه بيدار نشه، يه دفعه صداي ملچ و ملوچ دهن كياوش مياد كه داره با ولع دستاش رو ميخوره و همون موقع از خواب دو دقيقه اي بيدار ميشه. ديشب بالاخره ...
7 آبان 1392