تولد مامان
ديروز تولد مامان فاطمه ي پسرم بود . اولين تولد من با حضور گل پسرم بود و پر از احساس خوب خوب بودم. خدايا شكرت بخاطر اين همه لطف بيكرانت. شب قبلش به همراه بابايي رفتيم كه شام رو بيرون بخوريم و كياوش جونم هم تو كرير خواب بود و من و بابايي خوشحال از اينكه قند عسل خوابه و ميتونيم شاممون رو بخوريم. اما اي دل غافل كه تو، نقشه هاي ديگه اي تو سرت بود . . . هنوز سفارشمون آماده نشده بود كه بيدار شدي و ما هم فرار را بر قرار ترجيح داديم. رفتيم تو پارك نشستيم و مشغول شديم به خوردن كه باز هم گريه و گريه و بي تابي. خلاصه اصلا نفهميديم چي خورديم و چطور گذشت؟! من و بابايي كلي به اين اوضاع خنديديم. و البته تصميم گرفتيم تا وقتي كه يه كم بزرگتر نشدي خيلي بي...